∗ این داستان جالب و تصویر سازی زیبایش کار سرکار خانم مهدیه مهتدی دانش آموز پایه دوم ما در سال تحصیلی 1400 – 1399 می باشد.

امیدواریم از خواندن این داستان زیبا لذت ببرید.

از دست دوستانت ناراحت نشو من مطمئنم که آن­ ها روزی قدر تو را خواهند فهمید و با تو دوست خواهند شد.»

در یک روز زمستانی مادر و پدر جسیکا برای پیدا کردن غذا به خارج از جنگل رفتند ولی بدبختانه اسیر دام شکارچیان شده‌اند جسیکا تنها منتظر و نگران بود بعد از گذشت ۲۳ روز طاقتش تمام شد و به خارج از جنگل رفت و به جستجوی پدر و مادرش پرداخت اما آن­ها را پیدا نکرد جغد پیری که بالای درخت نشسته بود و شاهد به دام افتادن زرّافه­ ها بود وقتی جسیکا را دید متوجه موضوع شد و او را در جریان به دام افتادن پدر و مادرش گذاشت. جزیره­ های کوچک بسیار غصّه ­دار شد و در فراق پدر و مادرش بسیار اشک ریخت و خسته و ناامید به جنگل برگشت و خبر اسارت پدر و مادرش را به بقیه گفت همه زرّافه ­ها از شنیدن این خبر ناراحت شدند ولی هیچکس جسیکا را به خانه خودش دعوت نکرد و همه او را تنها گذاشتند، قلب جسیکا از نامهربانی­ ها شکسته بود و مدام به یاد حرف ­های پدر و مادرش می­ افتاد و سعی می‌کرد صبور و مقاوم باشد.

و شاخه‌های درخت ها و برگ­ ها و میوه ­ها و سایر چیزها را در هوا به این طرف و آن طرف می­ برد. جسیکا که این وضعیّت را دید فوراً خودش را به درخت سیب رساند و دید که طوفان تمام برگ­ ها و تعداد زیادی از شاخه‌های درخت سیب زیبا را کنده و تنه او را هم خم کرده درخت ‌سیب سعی می‌کرد با تمام وجود مقاومت کند تا از آنجا کنده نشود و تلاش آسیبی نبیند ولی توان او در حال تمام شدن بود من به او رساند و گردن بلند و قوی خود را مثل یک ستون به درخت چسباند تا تا درخت بیشتر از این خم نشود باد به شدّت هرچه تمام‌تر می‌وزید پاهای باریک و ضعیف جسیکا در خاک فرو می‌رفت و سر و صورت و گردن او از برخورد شاخه‌ها و سنگریزه­ ها زخمی و خون ­آلود شده بود ولی جسیکا دست از مقاومت بر نمی ­داشت و سعی می‌کرد با تمام توانش از درخت سیب محافظت کند سرا فرونشست و ابرهای تیره جای خود را به خورشید گرم و نورانی دادند روی شاخه ها شروع به جست و خیز و آواز کردند و زرافه ها و سایر حیوانات هم از لانه های خود بیرون آمده و مشغول گشت و گذار شدند. ناگهان چشم آن ­ها به زرّافه افتاد که بیهوش و زخمی زیر درخت

در یک روز زیبای بهاری تمام زرّافه­ های جنگل مهتاب ، منتظر به دنیا آمدن کرّه­ زرافه خانوم و آقای گالوپ بودند.

وقتی خورشید به وسط آسمان رسید صدای گریه ­ی بچّه زرّافه­ ی قصّه­ ی ما در همه جای جنگل پیچید. خانم و آقای گالوپ اسم او را جسیکا گذاشتند. جسیکا بسیار زیبا و دوست داشتنی بود ولی تفاوتی با سایر زرّافه‌ها داشت و آن گردن درازش بود. روز به روز که جسیکا بزرگ­ تر می­شد تفاوت او بیشتر به چشم همه   می­ آمد و همین تفاوت باعث می‌شد بچّه زرّافه های دیگر از او دوری کنند.

روزی جسیکا پیش مادر خود رفت و گفت:« مادر چرا بچّه­ ها با من بازی نمی‌کنند من که همیشه سعی می‌کنم دختر خوب و خوش رفتاری باشم و کسی را اذیّت نکنم پس چرا بچّه­ ها من را به بازی­ هایشان راه نمی‌دهند؟ من دوست دارم با   آن­ ها بازی کنم.» مادر جسیکا گردن خود را به دور گردن دخترش تاب داد و با گذاشتن گونه­ اش به گونه­ ی او نوازشش کرد و گفت:« عزیزم تو باهوش‌ترین،زرنگ­ترین ،مهربان­ترین و زیبا­ترین دختری هستی که من تا حالا دیده­ام،

جسیکا به کنار درخت سیب رفت. درخت سیب زیبا و پر باری که جسیکا در زیر آن متولد شده بود و از بچّگی از برگ­ ها و میوه­ های آن تغذیه می­کرد و حالا تنها همدم و    هم ­بازی جسیکا شده بود تا هر روز با درخت سیب حرف می‌زد و با او درد دل میکرد درخت سیب، جسیکا را دوست داشت و به او عادت کرده بود. جسیکا سعی می‌کرد با تمام حیوانات و پرندگان جنگل مهربان باشد گاهی پرنده­ ها از روی درخت می‌پریدند و روی سر و پشت جسیکا می‌نشستند و او هم با مهربانی و صبوری با آن ها برخورد می­کرد گاهی که جوجه پرنده‌ای از لانه به زمین می ­افتاد جسیکای مهربان سرش را روی زمین می­ گذاشت تا پرتاب چه پرنده بتواند روی سرش بنشیند و بعد به آرامی سرش را بالا می‌آورد و چون گردن بسیار بلندی داشت جوجه گنجشک می‌توانست به راحتی از روی سر رو به داخل لانه برگردد خلاصه اینکه درخت سیب و تمام پرنده­ های جنگل و بعضی حیوانات دیگر دوستان جسیکا بودند ولی جسیکا همچنان از اینکه نمی‌توانست با زرّافه های دیگر بازی کند غمگین و دلشکسته بود روزی از روزهای سرد زمستان طوفان بسیار شدیدی در جنگل به پا شد باید از هر طرف با شدّت تمام می­وزید

سیب افتاده همه دور او جمع شدند درخت سیب همینطور که اشک می‌ریخت ماجرا را برای آن ها تعریف کرد همه از این همه فداکاری و مهربانی زرافه گردن دراز شگفت زده شده بودند و زرافه ها از رفتار بد خود با او پشیمان و اندوهگین بودند برای همین تصمیم گرفتند تا کمکی که از دست‌شان برمی‌آید برای سلامتی جسیکا انجام دهند و دیگر هرگز او را تنها نگذارند همه حیوانات با کمک هم زخم های جسیکا را مداوا کردند و هر روز به نوبت از او مراقبت و پرستاری کردند تا حال او کاملاً خوب شد زرّافه های دیگر برای بازی و دوستی با جسیکا با هم رقابت می‌کردند و همه دوست داشتند که جسیکا با آن ها زندگی کند آن ها تصمیم گرفتند که با کمک هم برای پیدا کردن پدر و مادر جسیکا تلاش کنند و به او قول دادند که پدر و مادر او را به جنگل مهتاب بازگردانند جسیکا خدا را شکر کرد و فهمید که هرگز مهربانی بدون پاسخ نمی‌ماند.

فهرست